تو خیال می کنی چرا ما در اینجا ماندگار شده ایم؟ ما را، یا تبعید کرده اند، یا برای چنگ با افغانها، ترکمنها و تاتارها به این سر مملکت کشانده اند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بوده ایم. سینه ما آشنای گلوله بوده،اما تا همان وقتی به کار بوده ایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار می شده، دیگر ما فراموش می شده ایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکل هایمان بر می گشته ایم.
از کتاب کلیدر - نوشته محمود دولت آبادی
پ ن: شبیه حالِ این روزها
همیشه فکر می کردم فکر کردن به گذشته کار بیهوده ایه. یه جورایی وقت تلف کردنه. و سعی می کردم خودمو از این عادت، که بد می دونستمش، دور کنم. کار سختی بودو اما تا حدودی تونستم به چیزی که میخوام برسم. اما به مرور زمان بهم ثابت شد که گذشته هویت آدمه. گذشته که نباشه آدم یه چیزی تو زندگی کم داره. خیلی وقتا به این فکر می کنم که اگه آایمر بگیرم چی میشه؟ اگه ندونم کی ام و از کجا اومدم می تونم به سادگی الانم زندگی کنم؟ امروز به جواب سوالم رسیدم؛ زمان که بگذره تنها چیزی که برای آدم میمونه همین خاطره هاست.خاطره هایی که اگه ثبت شون نکنیم محو میشن و دور.
برای پاسخ به این سوال یه تعریف ساده از گودال باغچه میکنم؛
دغدغه های هرکس از جنس خودش است. منحصر به فرد است نمیتوانی بگویی مشکلات او مشکل نیست در تربیت و محیط زندگی او مشکلی که از نظر تو کوچک است از نظر او بزرگ است. برای همین است که نمیشود آدم ها را قضاوت کرد. برای همین است که آدم هایی که قضاوت می شوند رنج میبرند. همه مان از قضاوت شدن رنج می بریم
تنهایی، غربت، شادی، غم و خیلی از واژه هایی که شبانه روز با آنها زندگی می کنیم برای هرکداممان تعریف متفاوتی دارند.
تنهایی کسی را کم نشماریم
غربت کسی را به سخره نگیریم
شادی و غم کسی را با شادی و غم های خودمان مقایسه نکنیم
به امید روزی که پیش از قضاوت کردن زندگی را از نگاه دیگران ببینیم.
و به امید روزی که قضاوت نکنیم.
اسیر خستگی این روز ها شده ام. خستگی مثل یک وزنه سنگین روی دوش هایم سنگینی می کند. و من نمی دانم تا کجا باید آن را به دوش بکشم. نمی دانم مقصد کجاست. بلاتکلیفی امانم را بریده. می خواهم همین جا خستگی را زمین بگذارم و نفسی تازه کنم اما چیزی مانع می شود که نمیدانم چیست. روز های سختی را سپری می کنم. پر از کسالتم پر از رخوت دلم کمی کار می خواهد. دلم خستگی هم می خواهد ولی خستگی بعد از کار نه خستگی ناشی از بیکاری. همیشه در زندگی ام مشغله های زیادی داشته ام. حالا هم در مکان دیگری اگر می بودم حتما داشتم. اما اینجا زمان و مکان درست نیست. تغییرش هم نمیتوانم بدهم. ینی شاید می توانستم ولی حالا دیگر دیر شده. کم گذاشتم برای این لحظه های خودم. و حالا دارم تاوان می دهم. شاید مسخره باشد و بگویی بیکاری که تاوان نیست. اما هست. همه مان تاوان می دهیم. تاوان کم کاری های خودمان. تاوان برنامه های نداشته مان. تاوان وقت های بیهوده تلف کرده مان. البته کوتاهی از خانواده و جامعه و . هم هست اما نود درصد تقصیر از خودمان است.
درباره این سایت